الوین ( elvin )الوین ( elvin )، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

دل نوشته هایی برای پسر عزیزمان الوین

شب يلدا

امشب اولين شب يلدايي كه با پسرمان الوين جون كنار هم هستيم  فدات بشم عزيزم امشب كلي با هندونه بازي كردي      چند روزيه كه يكم 4 دست و پا ميري كلمه دادا رو زياد ميگي عاشق شعر و موسيقي شدي  ارتباط كنترل رو با تي وي ميدوني و كلي كاراي ديگه. ...
30 آذر 1392

الوين

الوين بعد خوردن سوپ   الوين تو بغل بابابزرگش با نتيجه ي بابابزرگ( باباي بابات )     ...
21 آذر 1392

اولين برف پاييزي

سلام الوين جون مامان چند روزي بود كه دماغت كيپ و سرفه ميكردي برا همين امروز با بابايي تو اولين برف پاييزي برديم دكتر اومدني هم تو حياط بابابزرگ چند تا عكس انداختيم ...
21 آذر 1392

بدنيا اومدن دختر عمو

ديروز 17 آذر،دختر عموت آنيل كوچولو بدنيا اومد زودتر از موعود به دنيا اومده برا همين مجبور شدن به يه بيمارستان مجهزتر اعزام كنند تا توي دستگاه باشه . همه دعا ميكنند كه حالش زود خوب شه به خونه برگرده. اينم عكسش     ...
18 آذر 1392

واكسن شش ماهگي

سلام دیشب به مدیر مدرسه اس زدم که میخوام الوین رو ببرم واکسنشو بزنن گفت فدای الوین بشم صاحب اختیاری نیا.  امروز هم با مهداد رفتیم بهداشت طفلی پسر نازم اولین آمپول رو که زد میخندید یکم نق زد خانمه گفت بغلش کن تا یکم آروم شه گفتم بدنش مقاومه دیگه نق نمیزنه همینطور هم شد آمپول بعدی رو هم زد یه نق کوچولو اصلا باورم نمیشد که گریه نمیکنه باباش بغلش کرد و گفت واکسنشو زدن گفتم آره انگار نه انگار که واکسن زده وزن  ------------------------9300 قد------------------------------69 دور سر---------------------5/42 اما ترازوشون به نظرم دقيق نبود آخه 15 روز پيش تو مطب دكتر 8600 بود اينم جاي واكسنت ...
18 آذر 1392

اولين روز كاري بعد از مرخصي

صبح ساعت 9 با الوين رفتم مدرسه مدير و معاون كلي تحويلم گرفت مدير يه بلوز خوشگل هم برا الوين داد گفت كه اولين باره اومده مدرسه قبلا هم كادو اورده بود خلاصه الوين بدون اينكه گريه كنه ساكت و آروم بود تا اينكه خوابش اومد و شير خواست منم رفتم نمازخونه تا براش شير بدم و بخوابونمش شير خورد و خوابيد در و آروم بستم اومدم دفتر گفتن الوين كوگفتم خوابيده معاون خواست بره الوين رو نگاه كنه كه چه جوري خوابيده ديد كه در نمازخونه باز نميشه نگو كه درش خراب بوده و من خبر نداشتم هر کاری کردیم در باز نشد رفتم از بیرون پنجره نگاه کردم و دیدم الوین عین خیالش نیست و خوابه خوابه در حال که همیشه با کوچکترین صدایی بیدار میشد شکر خدا پنجره کوچیکی داشت و باز بود ز...
11 آذر 1392

الوين

فداي پسر نازم بشم كه داره روزنامه ميخونه نه ماماني دارلم لوزنامه لو موچاله ميكنم اي الوين بازيگوش رفتي اون تو كه ماماني ترشيت بندازه عروسك خوشكل مامان و بابا ...
3 آذر 1392

اولين سلماني

ديشب بعد اين كه از خونه ماماني اومديم مهداد گفت قبل اينكه بريم خونه يه سر بريم سلماني و موهاي الوين رو كوتاه كنيم ساعت 11 شب بود و بهش گفتم اين موقع هيچ سلماني باز نيست اما اونبا قاطعيت گفت سلماني كه دوستمه حتما بازه بالاخره رفتيم و باز بود منم تو ماشين نشستم از  دور ميديدمش الوين بدون اينكه نق بزنه و گريه كنه آروم نشست و دوست باباي همون آقا رفيق آرايشگر موهاشو كوتاه و مرتب كرد .كلي فرق كرده بود پسر نازم كه ماماني فداش بشه  
3 آذر 1392
1